گرچه در کل٬ ماه مرداد رو دوست ندارم
اما چی کار کنم که در روزهای پایانی اون به دنیا اومدم
تولدم مباررررک
۲۷ساله شدم
بابا بهمن برام مانتو و کفش خریده بود
از طرف آرتین خان هم یه شال
اینم عکس آرتین خان که دور از چشمان بنده به کیف آرایشم دستبرد زده و برای اولین بار به مناسبت تولد بنده آرایش کرده!!!
اینم خودم سرودم!!!
من برای این زمانه زیادم ... چرا کنون آمده ام؟
مردمان این زمانه اسیر تعصب اند. من برای این زمانه زیادم ...
مردمان این زمانه دوست نمی دارند٬ بدانند و بخوانند آنچه را که زبان عقل گوید … چرا کنون آمدهام؟
من برای این زمانه زیادم ... چرا که مردمان این زمانه بی چون و چرا قبول می کنند گذشته ای را که بی پایه و اساس است و کس نداند که چه زمانی خواهند فهمید آنچه را که من می گویم و آنان کفر می خوانند! ... چرا کنون آمده ام؟
چرا مردمان ما نمی خواهند باور کنند که گرسنه و تشنه ماندن ما٬ دردی از دردهای زمانه را درمان نخواهد کرد؟ ... من برای این زمانه زیادم ...
آیا مردمان این زمانه نمی دانند که همانا بت پرستان گذشته اند که قفسی می سازند از طلا ٬ قفل و پارچه سبز به آن می بندند و ناله و فغان سر می دهند؟ ... چرا کنون آمده ام؟
چرا کنون آمده ام تا بپرسم چه کسی به مرد این زمانه اجازه داده است که فرزندانش را به خاطر 3 تار مو ترک کند به گمان اینکه او وحی خدای را به جا می آورد؟
چرا کنون آمده ام؟ تا بپرسم آیا روا ست خدای خود را تا سر حد زمینی بودن بکشانیم و با پست ترین اصول قیاس کنیم؟
من برای این زمانه زیادم ... چرا گذشتگان نوشتند آنچه را که دوست داشتند و نوشتند آنچه را که مختص زمان خویش بود و آن را به نام کتاب رواج دادند تا ما به اجبار آن را بپذیریم؟ ... چرا کنون آمده ام؟
من برای این زمانه زیادم ... چرا که مردمان این زمانه نمی دانند و نمی خواهند بدانند آنچه را که در دل می دانم و مرا سوق می دهند به سویی که نگفتن را به گفتن ترجیح دهم
آری من برای این زمانه زیادم ... کاش دیرتر می آمدم٬ به امیدی که این مردمان را نمیدیدم که برای خواهش دل خویش می خوانند هزاران بار جملاتی را که معنایی ندارد و معنایی هم برای آن ندارند!
چرا کنون آمده ام؟ من برای این زمانه زیادم ...
به پیشنهاد یکی از دوستانم متن کامل مقدمه کتاب سینوهه (پزشک مخصوص فرعون) را در قسمت ادامه مطلب گذاشته ام
از اونجایی که خوردن و آشامیدن آرتین خان به یک معضل تبدیل شده
دگربار دست به دامن عروسک ایشون شدم و بالاخره موفق شدم
میدونین یعنی چی؟
من موفق شدم!!!!!!
بلللله
آرتین خان یک قاشق دهن من میذاشتن! یک قاشق به زمین می مالیدن! یک قاشق به عروسک میدادند! و در آخر یک قاشق خودشون میل میکردن .... خودشون ... آرتین خان رو میگم ها ...
این روزهای آرتین خان:
در کابینت ها رو باز میکنه ظرف ها رو بیرون میریزه میره میشینه رو در کابینت ها و هر چی روز کابینت هست رو برمیداره
وقتی سوار تاب میشه تا تا میگه
وقتی تاتی میکنه تا تا میگه
وقتی بهش میگم یک دو سه . سه رو میتونه بگه اما از اونجایی که کلا تو فرهنگ لغات آرتین خان حروفی به جز ت و د نیست سه رو میگه ته
بینی و گوشش رو میتونه نشون بده
میگم بوس کن اگه عشقش بکشه بوس میکنه
وقتی میگم چیزی رو میخوای یا نه سرش رو به علامت مثبت یا منفی تکون میده
دوباره یاد گرفته میگه ماما اما همچنان بابا رو نمیگه (نمیدونم چرا!!)
کافی ببریمش بیرون هر چی نی نی تو خیابون و فروشگاه باشه باید در دسترس ایشون قرار بگیره و گرنه جیغ و داد راه می اندازه
هیچ علاقه ای به لباس نداره تمام سعی خودش رو میکنه که هم شورت و هم بلوزش رو در بیاره و با پوشک تو خونه ولو باشه
علاقه شدیدی به مسواک پیدا کرده و به محض اینکه میبرمش دبلیوسی حتما باید یه مسواک به دستش بدم تا آروم بشه
موبایل بابا بهمن رو خراب کرده و بابا بهمن یه موبایل واسه خودش گرفته و نوکیا قبلیه شده اسباب بازی ایشون
ساعت خواب عزیزکم از ساعت 11 صبح به 7 صبح کاهش پیدا کرده
از
اونجایی که آرتین خان ما این روزها همچنان علاقه ای به خوردن نداره تصمیم
گرفتم برای کسب انگیزه برای عالیجناب عصرانه شون رو ببرم تو حیاط و در
کنار توب بازی بهشون بدم
اما چی بگم که اگه تو خونه یه قاشق میخورد دیگه تو حیاط لب به غذاش نزد چرا؟؟؟
چون
.... تا رسیدیم دم در تند تند راه افتاده و با چنان سرعتی بدون هیچ کمکی
توه توه کنان به سمت بچه هایی که داشتن تو کوچه فوتبال بازی میکردن میرفت
و از ذوقش هول شده بود و دنبال راهی میگشت که از دستم فرار کنه!
بمیرم برات عزیزم که برای فوتبال بازی کردن خیلی کوچولویی
همون موقع بابا بهمن از راه رسید و رفتیم خرید و از اونجایی که بنده وقتی در حال خرید باشم به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکنم!! وقتی برگشتنی رسیدیم تو حیاط تاززززه یادم افتاد وااای غذا رو گاز گذاشته بودم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
حالا بهمن این روزها رژیمه و همش دلداریم میداد ناراحت نباش اشکال نداره من که گرسنه نیستم
والا با کاری که کرده بودم روم نمیشد بگم بابا دارم میمیرم از گشنگییییییی!!!!!!
تو همین اوضاع و احوال همسایه واحد ۱۴ که انگار داد دلم رو شنیده بود برامون نذری آورد
ایشالا خداوند ۱۰۰ در دنیا ۱ در آخرت بهش بده (از کیسه خلیفه بخشیدم!!)
آخ راستی تا یادم نرفته حرف همسایه که افتاد
جا
داره از کلیه هم وطنان! هم میهنان! نه بهتره همون بگم هم سایگان عزیز
مجتمع نیکان عذرخواهی کنم چرا که در طی روز و حتی در طول شب آرتین خان جیغ
و داد راه می اندازه و منم برای آروم کردنش وووولوووم صدام رو ۱۰ برابر
میکنم و شعر میخونم و به در و دیوار میکوبونم تا بخنده و آروم بشه و گاهی
اوقات هم برای اینکه شربت های ویتامینش رو به زور به خوردش بدم میبرمش
جلوی در ورودی و بلند بلند (عین این بی فرهنگ ها) صداش میکنم و الکی سلام
سلام راه می اندازه تا حواسش برت بشه ... یه چیز دیگه گاهی هم میبرمش جلوی
آیفون و آرتین خان هی در ورودی رو باز میکنه و فکر کنم صدای آرتین و من تا
سر کوچه میره
خلاصه حسابی از دست اندرکارانی که ما رو تحمل میکنن کمال تشکر را خواستارم ....
خیلی
ببخشیدها اما اگه رخصت بدین حالا که حرف حلال واری به میون اومد جا داره
از سوبر مارکت محلمون که سرویس رایگان داره عذرخواهی کنم چرا که دیروز در
کمال نامردی علاوه بر کلی خرید ۲ باکس آب معدنی هم اضافه کردم و فقط خدا
میدونه چجوری خودشو از این سه طبقه کشونده بالا طفلکی ها این روزها از دست
بنده آسایش ندارن. البته زیاد ازشون خرید میکنم ها فکر کنم بصرفه باشه
براشون نه؟؟؟؟؟
(این آسانسور رو هم ۴ ماه دارن میگن میزنیم هنوز نزدن!!!)
آخ
آخ یاد یه چیز دیگه هم افتادم!!! روزی که ما اومدیم این خونه کلی خرت و
برت وسط اتاق بود که لابه لای اونا یه صندوق صدقات خالی برای مستاجر قبلیه
هم بود که سبردمش به بازیافت!!!! حالا از اون روز تا الان ۴ باره میان تا
صندوقشون رو خالی کنن هی روم نمیشه بگم انداختمش دور و میرم بول میارم
میدم به یارو و میگم خودم صندوق رو خالی کردم براتون تا وقتتون گرفته
نشه!!!!! اون سری یارو با تعجب نگاه مشکوکی میکرد!!! فکر کنم منم با
حرکاتم بدجوری تابلو میکنم. البته تا حالا ۵-۶ برابر بول اون صندوق
بلاستیکی رو تقدیمشون کردم اما رووووم نمیشه بگم صندوق بی صندوق!!!
آخیش حالا که جمیعا منو بخشیدین!!!!! خیالم راحت شد!!!!!
نصفه شبی نطقم باز شده ها .... یکی نیست بگه یه نگاهی به ساعت بنداز!!!
۱۷ مرداد سالگرد عقد من و بهمن بود و ۱۹ مرداد هم جشن نامزدیمون
به همین مناسبت دیروز تصمیم گرفتیم بریم گردش و افطار رو بیرون باشیم که
که ... که .... متاسفانه توی بارکینگ سرت خورد به فرمون ماشین و بینی نازت اووف شد و از اونجایی که من و بهمن خیلی روی تو حساس هستیم و در این زمینه ها به هچ وجه خونسردی ای توی خون مون نیست! کلی استرس گرفتیم و بساط خوش گذرونی رو منتفی کردیم و بنده هم به یک بلوز (هدیه بهمن جون) اکتفا کردم و به جاش برای کسب شادمانی شما رفتیم خانه بازی بونک و نیم ساعتی بازی کردیم. البته از اونجایی که عزیزان بسیار تعجب کرده بودند که توی کوچولو رو اونجا بردیم مایه تیله نگرفتن و مفتکی کاغذهای نقاشی بچه ها رو بلند میکردی و به بازی بچه های دیگه سرک میکشیدی و توی ماشین میشستی و بلند بشو نبودی!!
فکر کنم وقتی اومدیم بیرون بچه ها یه نفس راحتی از دستت کشیدن!!!!!
از صبح بهمن ۴ بار از محل کارش زنگ زده و حال بینی شما رو برسیده!!! هی میگم بابام جان همون طوریه . هی دوباره زنگ میزنه!!!
و اما این روزهای آرتین خان:
غذا هیچی نمیخوره!!!! مکمل ها رو هم اصلا نمیخوره!!!
فقط شیر میخوره!!! (ناسلامتی دکتر گفته از سال دوم زندگی باید شیر به عنوان غذای کمکی باشه نه اصلی!!!)
با احتیاط فراااااواااان 3-4 قدمی راه می آد و 2 قدم مونده به من خودش رو پرت میکنه تو بغلم
اما در امر بالا کشیدن از بنده و مبلمان و میز و صندلی و اپن تبحر زیادی کسب کرده طوری که ما رو به کلافگی رسونده!!!
دیگه اینکه به کل ماما و بابا گفتن رو فراموش کرده و به همه چی میگه دد !!!
از اونجایی که تاب قدیمی آرتین خان که عمو ایمان براش گرفته بود دیگه اندازش نیست مامان نسرین یه تاب جدید براش خریده که آرتین خان از همون روز اول یاد گرفت که چوب جلوش رو بده بالا و خودش رو بندازه پایین!!!
عاشق پیانوش شده و هر جای خونه که میره با خودش میبره فقط با آهنگ های مدام و گوش خراشش اعصاب واسه ما و فکر کنم همسایه ها نذاشته آخه ووولووومش زیاده و هیچ رقمه کم نمیشه.
علاقه فراوانی به تل سر بنده پیدا کرده و تا میبینه حمله میکنه به سمتم و از سرم در میاره و میزنه به سر خودش از اونجایی که چند بار بهمن به خاطر این کارش براش دست زده تا تل رو میزنه به سرش بهمن رو نگاه میکنه و همون جوری منتظره که براش دست بزنه و وقتی هم از سرش میافته کلی غر غر میکنه
به تازگی از صفحه موزیکالی که خاله سمانه براش خریده خیلی خوشش اومده و منم به همین مناسبت یه میخ طویله زدم به دیوار تا راحت در دسترس آرتین خان قرار بگیره!
از همه دوستان عزیزم ممنون که در غیابمان بهمون سر زدن و مام رو از نظراتشون بی نصیب نذاشتن
راستش این روزها ارتین خان بد قلق شده و تا میام آب کنم مدام از باهام آویزون میشه و خلاصش کنم که با بی قراری هاش که احتمال خیلی قوی به خاطر دراوردن دندان نیش باشه ما رو هم بی حوصله کرده
به زودی میام و یه آب درست و حسابی میذارم و به همه دوستان عزیزم هم سر خواهم زد
این هم عکس های یک سال و یک ماه و یک روزگی جیگرطلای مامان سما
اینم نمایی از دالی بازی خوشگل خان
صبح ساعت ۷ با مامان نسرین و آرتین خان رفتیم بارک و یه صبحونه مشتی زدی تو رگ
آرتین خان هم حسابی تعجب کرده بود که اون موقع صبح! بارک! بازی!
اینم جدیت آرتین مامان حین بازی فوتبال دستی!
3 روزی میشه که بابا بهمن رفته شمال
و از اونجایی که همین عزیز فوق الذکر نه تنها بابا و همبازی آرتین خان ه بلکه بابای مامان سما و همسر محترم و مهمتر از اون دوست پسر ایشون هم محسوب میشن
جمیعا (من و پسرم) بدجوری دلمون برای بهمن جونمون تنگ شده
و حوصلمون هم به نقطه جوش رسیده!
آرتین خان و کیک پوهی
من و تو و بابایی
ظروف پوهی
گیفت های تولد برای کوچولوها به همراه بیکسل عکس آرتین خان
میوه آرایی!
پفک آرایی!
شام آرایی!
(کاناپ کوکتل پنیر)
اگه آرتین خان رو یافتین!!
آرتین خان و یه ماشین پر از هدیه
بابا بهمن ماشینشو خریده منم سگ بشت ماشینشو