آرتین خان خان ایران

آرتین خان در تاریخ ۸۹/۴/۸ در صبح قشنگ یک روز تابستانی پا به دنیا و دنیای قلب ما گذاشت

آرتین خان خان ایران

آرتین خان در تاریخ ۸۹/۴/۸ در صبح قشنگ یک روز تابستانی پا به دنیا و دنیای قلب ما گذاشت

تولد صفر سالگی / چهل روزگی

؛ ناف آقا آرتین خان ما در شش روزگیش افتاد ؛


http://artin1389.persiangig.com/image/001.jpg


در تاریخ اول مرداد ۱۳۸۹

اولین جشن تولد آرتین خان در سه هفتگی با جمع کثیری از اقوام و دوستان برگزار شد



http://artin1389.persiangig.com/image/009.jpg


چهل روزگی آرتین بلا و جشن کوچیک خانوادگی


خاله نانا ۲ تا هدیه تهیه دیده بود. یکیش رو که میبینین. یکی دیگش هم یه لالایی بانمکیه که خودش براش گفته و میتونین بخونینش:


 لالا لالا پسر نازه.....................به دنیا اومده تازه

نی نیمون وای چه شیرینه.....بلا آرتین میگن اینه

چه دستای کوچولویی.....تو خیلی ناز و جوجویی

مامان سما دوست داره.....واسه تو شبها بیداره

برات میخونه لالایی..........همه خوابن تو بیداری

تو الان کل دنیامی............امید و عشق فردامی

مامانی با تو میخنده..........به چشمون تو دلبنده

بخواب ای کودک نازم...لالا پیش پیش میگم بازم



؛ در چهل و سه روزگی آقا آرتین رو ختنه کردیم ؛


پروسه زایمان و میلاد فرشته کوچولو

6 تیر ۱۳۸۹

با بهمن رفتیم سونوگرافی. راستش 2 هفته قبل از زایمانم به خاطر کم شدن آب دور جنین٬ دکتر استراحت کامل بهم داده بود و من خونه مامان نسرین خوش میگذروندم. اون روز هم برای آخرین بار سونوگرافی کردم و تلفنی جواب رو برای خانم دکتر مهتاب مستشار که واقعا دکتر مهربون و باحوصله ای هست خوندم و ایشون گفتند که حتما باید تا سه‌شنبه 8 تیر نی‌نی رو به دنیا بیاریم و برام وقت گرفتند. هنوز یادمه اون روز چه احساس خوبی داشتم. بهمن خیلی خوشحال بود و منو برد بوستان و یه گوشواره 200 تومانی برام خرید و گفت چون دختر خوبی بودی هدیه مامان شدن رو زودتر بهت میدم.

 

7 تیر ۱۳۸۹

تا ساعت 8 شب اجازه داشتم شام بخورم (البته اونم خیلی سبک) و تا ساعت 10 شب هم فرصت داشتم فقط آب بنوشم. ساک پسرم رو آماده کردم لاک هام رو پاک کردم (شاید 4 سالی میشه که حتی یک شب هم بدون لاک ناخن نخوابیده بودم!)

اون شب تا صبح٬ هم به شوق فردا و هم به خاطر سنگینی شکمم و کمر دردم نتونستم بخوابم و تا صبح بیدار بودم.

 

8 تیر 1389

ساعت 5 صبح بود که دیگه حوصلم سر رفت و رفتم سراغ دفتر خاطرات پسرم و شروع کردم به نوشتن تا اینکه ساعت شد 7 و آماده شدیم و با سمانه و بهمن و مادرش رفتیم بیمارستان.

قبلاٌ پرسیده بودم و گفته بودند که بهتره سعی کنی طبقه پنجمش اتاق خصوص بگیری چون تازه‌ساز‌تره. ولی انگار برای کسانی که بیمه تکمیلی باشن یه کمی سخت میگیرن و خلاصه بهمن مخ خانومه رو زد و منو فرستادن طبقه پنجم.

وزنم کردند و 2-3 سری فرم پر کردم و از گوشم هم یه تست گرفتن و آخرین سونوگرافی رو هم ضمیمه پرونده‌ام کردند و خون هم گرفتن و یه لباس گل و گشاد هم کردند تنم و با سمانه رفتیم تو اتاقم و با حرف‌هاش چنان سرم رو گرم کرد و کلی منو خندوند که کلاً یادم رفت واسه چی اومدم و چطوری ساعت شد 10.

 ساعت 10 و ربع منو بردم اتاق عمل: اول از همه بگم که من خیلی میترسیدم که توی اتاق عمل حین به دنیا اومدن نی‌نی به هوش باشم و جریان رو ببینم و یا بشنوم!!! به همین خاطر همش از خدا میخواستم که کارم اورزانسی نشه تا مجبور شم بی‌حسی نخاعی بگیرم و از اولش هم دوست داشتم بیهوش بشم و وقتی بیدار میشم بچه‌ام کنارم باشه.

دکتر مهربونم هم اومد بالا سرم. یه پرستار شروع کرد به سرم زدن. خانوم دکترم هم سمت راستم ایستاد و یه پرده هم زدن جلوی چشمام و دکتر صادقی که یه مردی بود با سیبل‌های بلند و جوگندمی اومد بالا سرم و شروع کرد به پرسیدن اینکه اسمت چیه و اسم پسرت رو چی میخوای بزاری و آیا کسی از خانوادتون عمل داشته و ... که یه دفعه با سوال‌های بی‌ربطش خندیدم و به دکتر گفتم آقای دکتر این سوال‌ها واسه اینه که ببینید بیهوش هستم یا نه؟ تو رو خدا من هنوز بی هوش نشدم‌هاااااا ...

کادر اتاق عمل همه خندیدن و دکترم گفت نه عزیزم میدونیم بی هوش نشدی.

یه ماسک هی از روی صورتم رد میکردن و هی سؤال میپرسیدن و من همش میگفتم بی‌هوش نشدم ها ... تا اینکه یه دفعه احساس کردم سقف داره بالا و پایین میره و تا میخواستم اعلام کنم که دارم بیهوش میشم! دیگه چیزی نفهمیدم و نتونستم حرف بزنم و وقتی چشمام رو باز کردم تو ریکاوری بودم و فقط ناله‌های خودم رو میشنیدم که میگفتم بهم آب بدین.

وقتی اومدم تو بخش٬ صدای نسرین جون رو میشنیدم اما اصلا نمیتونستم حرف بزنم و ناله میگردم. ناله‌هام اصلا از روی درد نبود٬ اما عین حالتی که آدم سرمامیخوره و دوست داره ناله کنه و کسل شده اون طوری بودم و هی ناله میکردم. بعدا که به سمانه گفتم درد نداشتم باورش نمیشد!

ساعت 12 ظهر که تقریبا بیهوشیم از بین رفته بود یه خانوم پرستار اومد و آرتین رو گذاشتن تو بغلم تا بهش شیر بدم البته با کلی قلقلک دادن پای آرتین و نوازش کردن چونه و گوش ایشان زحمت کشیدن و چند تا میک زدند. از اون موقع به بعد دیگه هر 2 ساعت یکبار بهش شیر میدادم. تا ساعت 10 شب نذاشتن آب بخورم و تا 10 صبح فردا هم اجازه ندادن غذا بخورم. اون شب تا صبح همش خواب غذاهای جور وا جور و ساندویچ همبرگر و یه پرس غذای خوشمزه و زعفرونی میدیدم!!!

راستی یه چیزی بگم باورتون میشه که 5 دقیقه بعد از بیهوشی تو اتاق انتظار اعلام کردند که نی‌نی به دنیا اومده!! انگار به محض اینکه مادر بیهوش میشه کار رو شروع میکنن چون باید کمتر از 10 دقیقه نی‌نی به دنیا بیاد وگرنه مواد بیهوشی از طریق خون به جنین میرسه!! تازه میفهمم که دکترها چه کار سختی رو انجام میدن! فردای اون روز دکتر مهربونم اومد بهم سر زد و ساعت 1 ظهر با پسر نازم که انتظار دیدنش رو نه ماه کشیدم برگشتیم خونه.

جا داره همین جا از مامان نسرین جونم که واقعا زحمت کشید و توی تمام لحظات کنارم بود و دلسوزانه به من و پسرم رسیدگی میکرد٬ تشکر کنم. دوستت دارم نسرین جونم

 

اینم اولین عکس از پسر عزیزم٬ آرتین خوشگلم

در ساعت 10 و 30 دقیقه صبح روز سه‌شنبه 8 تیر 1389


http://artin1389.persiangig.com/image/01.jpg

 

توسط خانم دکتر مهتاب مستشار که مهربون‌ترین و باحوصله‌ترین دکتر دنیاست

به دنیا اومد


http://artin1389.persiangig.com/dmostashar.jpg

سیسمونی آرتین خان

http://artin1389.persiangig.com/s4.jpg


http://artin1389.persiangig.com/28.jpg


http://artin1389.persiangig.com/29.jpg


http://artin1389.persiangig.com/po9.jpg


http://artin1389.persiangig.com/s2.jpg


http://artin1389.persiangig.com/s3.jpg


http://artin1389.persiangig.com/s1.jpg


http://artin1389.persiangig.com/707.jpg


http://artin1389.persiangig.com/roroaakkkk.jpg


http://artin1389.persiangig.com/s7.jpg


اون کری‌یر رو خاله نانا خریده (دست شما درد نکنه)


اینم لباس هایی که سال گذشته با کلی عشق و امید دونه دونش رو برای نی نی نازم که اون موقع هنوز نمیدونستم دختره یا پسر بافتم


http://artin1389.persiangig.com/s5.jpg


http://artin1389.persiangig.com/s6.jpg

انتخاب اسم / ویارهای مامان سما

یه پسر دارم جیگر طلا٬ اسمش چیه؟ آرتین بلا

 

راستش رو بخواین از روزهای اول دوران بارداری عاشق اسم برسام شدم٬ به معنی آتش بزرگ و نام یکی از سرداران ایرانی بود. به 2 دلیل خوشم اومده بود اول اینکه تلفیقی از اسم بهمن و سما بود و دوم اینکه اسمی اصیل و ایرانی بود.

اما بابا بهمن از اسم آرتین خوشش اومده بود که به معنی پاک و مقدس و هفتمین پادشاه ماد بود.

تا روزهای آخر همچنان اسم پسر ما بلاتکلیف بود تا اینکه یه روز تو فرهنگ لغت دهخدا٬ برسام رو پهلودرد معنی شده یافتم!! خیلی عصبانی شدم و نمی‌خواستم قبول کنم که دهخدا چنین معنی مزخرفی براش نوشته بود و کلی ازش گله‌مند شدم و یه چیزهایی هم بهش گفتم که بماند ... همین باعث شد که نسبت به این اسم دل چرکین بشم و به انتخاب بابا بهمن اسم پسرمون رو گذاشتیم آرتین خان


دوستت دارم آرتین جونم تو پادشاه من و بهمنی  

 

 -------------------------------------

 

 ویارهای مامان سما و طفلکی بابا بهمن

3 ماه اول به صورت دیوانه کننده ای :گوجه خیار آبغوره!!

 

3 ماه اول به صورت کلافه کننده ای: زهرمار شدن دهان بنده اونم از شب تا صبح که مجبور بودم تا صبح آدامس بجوم و با اجازه همگی حضار محترم٬ چسبیدن آدامس به مو و البته پتو!!!! (پیش خودمون بمونه چرا که بعد از یک سال باز هم روم نمیشه به بعضی ها بگم)

 

بعد از 3 ماه تا پایان 9 ماهگی به صورت تنبل گونه: درست کردن نهار بنده توسط بابا بهمن٬ خریدن و آب گرفتن پرتقال به صورت مسوولیت روزانه. بردن مامان سما به خرید به جهت بالا بردن روحیه مامان سما توسط بابا بهمن. لذت پوشیدن لباس‌های گل و گشاد بابا بهمن.

 

بعد از 3 ماه تا پایان 9 ماهگی به صورت مجنون وار: توت فرنگی تا کوبیدن و رفتن به بازار تجریش و 3 تا دونه 4000 تومان خریدن بابا بهمن و تموم شدن باک بنزین و تکرار این شرایط در وسط فصل زمستان!

حساس شدن بنده به تیک تیک ساعت دیواری.

اختیار تام داشتن تخت خواب به اختصاص من و پسرم.

روشن گذاشتن چراغ سالن به اجبار٬ بالای سر بابا بهمن٬ تا من و پسرم راحت بخوابیم چرا که چراغ خواب رو دوست نداشتیم. خوب چیه زور داریم٬ زور میگیم ... چه قبلش چه بعدش

اولین آزمایش / تعیین جنسیت

15 بهمن 1388

اولین سونوگرافی٬ تعیین جنسیت٬ اولین هدیه از خاله نانا

 

من و بهمن و نی‌نی نازم در 17 هفتگی و 3 روزگی دوران بارداری برای اولین‌بار رفتیم سونوگرافی٬ سونوگرافی سامان٬ دکتر شهناز آقافرج‌اله٬تو بلوار کشاورز.

من و بهمن چشمامون به مانیتور بود و خانم دکتر هم با دقت تمام٬ وضعیت جنین رو بررسی می‌کرد و باحوصله برامون توضیح می‌داد.

ضربان قلب: 147 بی‌پی‌ام. وزن: 230 گرم

اولین چیزی که گفت این بود که میدونید که نی‌نی پسره؟

من و بهمن باهم گفتیم نه٬ اون روز بود که فهمیدم پشت تمام حرف‌های بهمن که می‌گفت فرقی نداره نی‌نی دختر باشه یا پسر٬ چه احساسی نهفته است و چه ذوقی برای پسرش کرده!!

سریع به خاله نانا اس زدم که:

خاله نانا٬ من پسرم!!

اونم کلی ذوق کرد و وقتی بعد از سونوگرافی یه راست رفتیم خونه مامان نسرین

خاله نانا براش یه ماشین حرفه‌ای آبی گرفته بود


 http://artin1389.persiangig.com/h001.jpg

 http://artin1389.persiangig.com/h002.jpg

----------------------------------------------------------------------

 

24 آبان 1388

اولین آزمایش٬ لونه کردن فرشته آسمونی٬ اولین هدیه از مامان نسرین

 

10 روزی میشد که فوق‌العاده بی‌حال و بی‌حوصله بودم و کمی هم سرگیجه به سراغم اومده بود٬ فکر می‌کردم فشارم پایین افتاده و به همین خاطر با مامان نسرین رفتیم دکتر٬ ازش خواستم برام سرم بنویسه که با مهربونی گفت اول برو یه آزمایش کوچولو بده و بعد ... با فکر اینکه آخه این کار چه فایده‌ای داره با نسرین رفتیم آزمایشگاه.

آزمایش دادم و تو اتاق انتظار٬ منتظر جواب نشستیم. با وجود اینکه هوا انقدر که من احساس می‌کردم سرد نبود اما باد سردی که از لای در ورودی به اتاق انتظار سرک می‌کشید بدجوری اذیتم می‌کرد طوری که انگشت‌های پام یخ بسته بودن و دستهام رو زیر بغلم چپونده بودم تا یه کمی آروم بگیرم. هنوز عکس‌های سه بعدی جنین که روی دیوار زده بودن یادمه.

دوست داشتم یه تخت پیدا می‌کردم و دراز می‌کشیدم. سرم رو روی شونه مامان نسرین گذاشتم و به خانوم منشی‌ای که پشت پیشخون٬ آزمایش‌هارو تو سیستم وارد می‌کرد ذل زده بودم.

20 دقیقه خیلی برام طولانی شد اما بالاخره خانوم منشی اسمم رو صدا کرد و حین آماده کردن برگه آزمایش٬ لبخند ژکوندی بهم زد و گفت مبارکه. عین این بچه‌ها یه نگاهی به نسرین انداختم و مامان لبخندی زد و گفت جواب مثبته؟

گفت بله و منم چشمام چهار تا شد٬ یعنی چی؟ مثبته یعنی چی؟ یعنی من دارم مامان میشم؟

گل از گلم شکفت!! تمام سرمای وجودم تبدیل به حرارت شد و مامان نسرین به خانوم منشی شیرینی داد و آزمایش رو نشون خانوم دکتر دادیم (Result 2084) و اونم یه لیست که شامل کلی نکته‌های مهم بود بهم داد و یه طومار هم آزمایش نوشت.

نسرین رفت داروهامو بگیره که با یه سورپرایز برگشت و یه پستونک خوشگل بهم داد که وقتی ازش گرفتم پریدم بغلش و محکم ماچش کردم و دو تاییمون از خوشحالی گریه‌مون گرفت. حالا هر کی ندونه فکر می‌کنه که سال‌ها منتظر نی‌نی مونده بودیم!!! سریع به بهمن زنگ زدم و اونم حسابی خوشحال شد و گفت یادت نره مامان اینا رو مهمون کنی و بعدش یه راست رفتیم رستوران.

البته یه چیزی رو بگم که ... من حتی تو دوران مجردیم عاشق بچه‌ها بودم حتی شاید باورتون نشه اما 2 ماه بعد از ازدواجم وقتی با بهمن رفته بودیم واسه عید خرید کنیم٬ یواشکی 2 تا لباس نوزادی خریده بودم.